نوشته شده توسط : زال

کوهنوردی می خواست از بلندترین کوه بالا برود. پس از سال ها تمرین، ماجراجویی خود را آغاز کرد. کوهنورد چون افتخار کار را فقط برای خود می خواست، تنها از کوه بالا رفت. آن شب ابر روی ماه را گرفته بود و مرد هیچ جا را نمی دید آن شب همه جا سیاه بود و کوهنورد تنها چند قدم تا قله راه نداشت که پایش لیز خورد و به سرعت سقوط کرد. در حال سقوط احساس وحشتناکی کوهنورد را فرا گرفت و تمام رویدادهای زندگی به یادش آمد مرد فکر کرد مرگ چقدر نزدیک است! مرد در فکر مرگ بود که ناگهان طناب دور کمرش محکم شد و او میان آسمان و زمین معلق ماند در این لحظه چاره ای نماند جز آن که کوهنورد فریاد کشید: خدایا کمکم کن. ناگهان صدایی پر طنین از آسمان جواب داد: از من چه می خواهی؟
- ای خدا نجاتم بده.
صدا گفت: واقعاً باور داری که می توانم نجاتت بدهم؟
- البته که باور دارم.
اگر باور داری طناب را که به کمرت بسته ای پاره کن!؟
یک لحظه سکوت!!
و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد!
روز بعد گروه نجات می گوید: کوهنوردی را که بدنش آویزان و دست هایش محکم طناب را گرفته بود یخ زده پیدا کردیم در حالیکه فقط یک متر با زمین فاصله داشت!!!

منبع :سرزمین جاوید



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 574
|
امتیاز مطلب : 30
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : 13 / 1 / 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد